یک کاپوچینو | کافه چی
یک کاپوچینو | کافه چی

یک کاپوچینو | کافه چی

یلدا

میبینی

زمین هم به کندی می چرخند 

نمی خواهد تمام شوی ،پاییز

پاییز ...

زمستان می خواهد بیاید در برابرت چه بگویت ...

در برابر این همه رنگت ، چه دارد که رو کند 



I.

شب یلدا شب زایش مهر است. 

مهر، فروغ و پرتو و نور خورشید (و نه خود خورشید) است.

II.

دلیل بلند بودن شب یلدا اینکه زمین رو محور چرخش به دور خودش حرکت می کنه .

من

من تنها ایستاده ام این طرف 

دنیا با هر انچه دارد آن طرف

جلو ام قد بر افراشته ، دارد تو چشمانم نگاه می کند 

انگار همه چیز متوقف شده است ، من مانده ام با دنیا 

چشم در چشم 

منتظر مانده ایم ببینیم چه کسی زودتر زانو می زند در برابر دیگری 

با همه توانم ایستاده ام و به عمق چشمانش می نگرم 

می خواهد به زانو در بیارد مرا ...

نمی گذارم ... نمی گذارم 

می دونی دنیا ، هر چه قدر هم بزرگ باشی نمی گذارم تو مرا به زانو در بیاری

تسلیم این نگاه نمی شوم ، تسلیم تو و داشته هایت نمی شوم

تسلیم زندگی نمی شوم .

شکستنم خیال خامی ست در سرت ، بیرونش کن

تلاشت بیهوده است ... 


خورشید

تولدت مبارک ، خورشید.


UK

داره کنار یه دیوار بلند راه می ره

نوشته های قاب گرفته روی دیوار به فارسی و انگلیسی نوشته 

"مراجعه فقط با وقت قبلی"


لبخند محوی می زند .

چند بار از جلوی سفارت رد شده یادش نیست ...


نقطه B

نشسته روی یه نیمک تو نقطه ی B...

گفت خدافظ رفت ، خورشید 

حالا تنهاست ...

فکر می کند تو سرمای تنهایش

رسیده است خانه اش ، خورشید. 

هنوز تو نقطه ی B نشسته ...


برف سفید

می شه  نباری ، برف سفید ...

دوس ندارد ، خورشید .

بی خیال همه

تنها چیزی که الان می خواهم اینکه که 

بی خیال همه ی  فردا بشینم کتاب بخونم برای خودم ...

نزدیک آی

بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم
هسته این بار سیاه.
اندوه مرا بچین ، که رسیده است.
دیری است، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام.
به سرچشمه ناب هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم.
فرسوده راهم ، چادری کو میان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من است.
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت.
و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم.
دوست من ، هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم.
بروی ، که تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم.
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.
نزدیک آی، تا من سراسر ((من)) شوم.
سهراب

قصه ای از شب (اخوان ثالث)

شب است 

شبی آرام و باران خورده و تاریک

کنار شهر بی غم خفته 

غمگین کلبه ای مهجور

فغان های سگی ولگرد می آید به گوش از دور

به کرداری که گویی می شود نزدیک

درون کومه ای کز سقف 

پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد

زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه

دود بر چهره ی او گاه لبخندی

که گوید داستان از باغ رویای خوشایندی

نشسته شوهرش بیدار 

می گوید به خود در ساکت پر درد 

گذشت امروز فردا را چه باید کرد ؟

کنار دخمه ای غمگین 

سگی با استخوانی خشک سرگرم است

دو عابر در سککوت کوچه می گویند و می خندند

دل و سرشان به می

یا گرمی انگیزی دگر گرم است

شب است 

شبی بی رحم و روح آسوده 

اما با سحر نزدیک

نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر

ولیکن چون شکست استخوانی خشک

به دندان سگی بیمار و از جان سیر

زنی در خواب می گرید

 نشسته شوهرش بیدار

خیالش خسته

چشمش تار

گرگ هار (اخوان ثالث)


گرگ هاری شده ام

هرزه پوی و دله دو

شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز

می دوم برده ز هر باد گرو 

چشم هایم چون دو کانون شرار

صف تاریکی شب را شکند

همه بی رحمی و فرمان فرار 

گرگ هاری شده ام 

خون مرا ظلمت زهر

کرده چون شعله ی چشم تو سیاه

تو چه آسوده و بی باک

خزامی به برم

آه می ترسم آه

آه می ترسم آز آن لحظه ی پر لذت و شوق

که تو خود را نگری

مانده نومید ز هر گونه دفاع 

زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی

پوپکم ! آهوکم

چه نشستی غافل

کز گزندم نرهی گرچه پرستار منی

پس ازین دره ی ژرف 

جای خمیازه جادو شده ی غار سیاه

پشت آن قله ی پوشیده ز برف

نیست چیزی خبری

ور تو را گفتم چیز دگری هست نبود

جز فریب دگری

من ازین غفلت معصوم تو ای شعله ی پاک 

بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم

منشین با من با من منشین

تو چه می دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟

تو  چه می دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی چه نیازی چه غمیست ؟

یا نگاه تو که پر عصمت و ناز

بر من افتد چه عذاب و ستمی ست

دردم این نیست ولی 

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم 

پوپکم ! آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد

چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چه کار آیم من بی تو ؟

چون مرده ای چشم سیهت

منشین اما با من منشین

تکیه بر من نکن ای پرده ی طناز حریر

که شراری شده ام

پوپکم ! آهوکم

گرگ هاری شده ام

.

گرگ هار (اخوان ثالث)


p

192

192

زندگی

سراسرش لبریز است از حادثه ، زندگی 


+ برم کجا بگم دیدمت ، خورشید .


شاید اخرینش

سلام
اینجا همه چی پیدا می شه
از کاپوچینو با کف دوبل بگیر تا دلتنگی های من.
از شعر های که دوس دارم :
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.

مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
(نیما)
تا هبوط افکارم...
وقتی از زمین تا رنگین کمان از باران می گویند تو در نهایت دلتنگی و تنهایی برای خودت می باری و در نزدیکی از دست دادن هستی .

و من در حسرت باران شوق از تو، در سکوت بارشت از بغضی که گلویت را می فشارد ، میمانم .

امیدوارم خورشید بتابد تا بارشت از بغض پایان پذیرد .

تا جریان زندگی ام که مرا با خود میبرد.

...................................................................................................................

حالا بخوان خاطرات چند فصل از زندگی ام را ...




br /