میبینی
زمین هم به کندی می چرخند
نمی خواهد تمام شوی ،پاییز
پاییز ...
زمستان می خواهد بیاید در برابرت چه بگویت ...
در برابر این همه رنگت ، چه دارد که رو کند
I.
شب یلدا شب زایش مهر است.
مهر، فروغ و پرتو و نور خورشید (و نه خود خورشید) است.
II.
دلیل بلند بودن شب یلدا اینکه زمین رو محور چرخش به دور خودش حرکت می کنه .
من تنها ایستاده ام این طرف
دنیا با هر انچه دارد آن طرف
جلو ام قد بر افراشته ، دارد تو چشمانم نگاه می کند
انگار همه چیز متوقف شده است ، من مانده ام با دنیا
چشم در چشم
منتظر مانده ایم ببینیم چه کسی زودتر زانو می زند در برابر دیگری
با همه توانم ایستاده ام و به عمق چشمانش می نگرم
می خواهد به زانو در بیارد مرا ...
نمی گذارم ... نمی گذارم
می دونی دنیا ، هر چه قدر هم بزرگ باشی نمی گذارم تو مرا به زانو در بیاری
تسلیم این نگاه نمی شوم ، تسلیم تو و داشته هایت نمی شوم
تسلیم زندگی نمی شوم .
شکستنم خیال خامی ست در سرت ، بیرونش کن
تلاشت بیهوده است ...
داره کنار یه دیوار بلند راه می ره
نوشته های قاب گرفته روی دیوار به فارسی و انگلیسی نوشته
"مراجعه فقط با وقت قبلی"
لبخند محوی می زند .
چند بار از جلوی سفارت رد شده یادش نیست ...
نشسته روی یه نیمک تو نقطه ی B...
گفت خدافظ رفت ، خورشید
حالا تنهاست ...
فکر می کند تو سرمای تنهایش
رسیده است خانه اش ، خورشید.
هنوز تو نقطه ی B نشسته ...
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم خفته
غمگین کلبه ای مهجور
فغان های سگی ولگرد می آید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف
پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رویای خوشایندی
نشسته شوهرش بیدار
می گوید به خود در ساکت پر درد
گذشت امروز فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ای غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سککوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می
یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بی رحم و روح آسوده
اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
ولیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته
چشمش تار
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم برده ز هر باد گرو
چشم هایم چون دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام
خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک
خزامی به برم
آه می ترسم آه
آه می ترسم آز آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من با من منشین
تو چه می دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه می دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی چه نیازی چه غمیست ؟
یا نگاه تو که پر عصمت و ناز
بر من افتد چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من بی تو ؟
چون مرده ای چشم سیهت
منشین اما با من منشین
تکیه بر من نکن ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
.
گرگ هار (اخوان ثالث)
تا جریان زندگی ام که مرا با خود میبرد.
...................................................................................................................
حالا بخوان خاطرات چند فصل از زندگی ام را ...