یک کاپوچینو | کافه چی
یک کاپوچینو | کافه چی

یک کاپوچینو | کافه چی

می توانم

خیلی روز بدی بود 

حس بدی دارم و نتوانستم کاری انجام دهم

انگار دنیا می خواهد بگوید تو نمی توانی و من بلند تر فریاد میزنم 

می توانم 

شهر

تابستان بود

تو از شهر رفتی

زمستان شد شهر

هزار سال است ، رفته ی

هزار سال است زمستان است

هزار سال است تنهایم


رویا

دست هایت لطافت بال پروانه های وحشی را با خود دارد

آغوشت گرمایی صحرایی خیال انگیز 

چشمانت درخشش ستاره های آسمان شب های زمستان

لب هایت آرامش ساحلی گمشده  در رویا هایم را دارد 

نگاهت مرز بین بیداری و رویاست