یک کاپوچینو | کافه چی
یک کاپوچینو | کافه چی

یک کاپوچینو | کافه چی

سیاهی

این لکه های سیاه همه مثل هم اند، من دنبال لکه سرخی می گردم در این سیاهی

سرخی که زندگی را فریاد می زند...

فریادی که در گلو می شکند این روزها



+بوسه های من و لب هات

انگشتانم و نقاشی تنت

چشمانت و پایان دنیا.

پاییز

مث بقیه فصل هاست دیگه فقط این برگا و باروناش با روح ادم بازی می کنه

تغییر

واقعا با خودم چه فکری کردم که یه همچین حرفی رو زدم !؟

این سوالی یه که بعضی وقتا از خودم میپرسم. شاید بشه این جوری جوابشو داد:

همه تغییر میکنن، قسمتی از زندگی همین تغییره. قرار نیست همه چی ثابت باشه
منم تغییر کردم
منم دیگه اون ادم چند سال پیش نیستم، هر چند دارم تلاشمو می کنم با دوستای قدیمی مثل قدیم رفتار کنم ولی یه جاهای دیگه نمیشه!
حس می کنم ادما رو باید با تغییراتی که میکنن قبول کنیم، باید انتظار تغییر داشت.
ولی نباید انتظار تغییر و کشید. فکر نمی کنم این جوری باشه که شب بخوابی صبح که از خواب پا میشی تغییر کرده باشی یا بقیه تغییر کرده باشن، ولی یه دفعه بعد از چند سال بر میگردی و پشت سرت و نگاه می کنی میبینی آره تغییر کردی تغییر کردن یه جورای عوض شده بعضی چیزا مثل قبل نیست.
+بی تردید ادامه خواهد داشت.

حال

حالت که خوب نباشه، ساز زدن دوستت هم بهت حال نمی ده.


قسمت های بدش

میبینی اسم این لحظه های من شده زندگی

ثانیه های که رفتن هر کدومشون با ناخون کشیدن روی روح من می گذرن.

لحظه ها میرن و دیگه به دست نمی آن، فاصله ها فقط بیشتر میشن.

وقتی خودم یه کاری کرده باشم تحمل همه عواقبش هم دارم، هر چیزی که باشه من مسئولشم ولی وقتی من یه دفعه وسط یه ماجرا باشم وقتی من هیچ کاره ام وقتی فقط تو درد ها با من شریک شدن وقتی خوشی ها سال هاست که تموم شدن، وقتی از کام اول سیگار تا جرقه زیر پایپ کریستال رو می شه یه شبه رفت. وقتی همه می خواهن امید بدن، دلاری که معلوم نیست داره آرزو هامو با خودش کجا میبره بالا و بالاتر تا کجا می خواهد بره.

فاصله ای که انقدر زیاده که حتی وقتی دست هامو از هم باز کنم به دو سرش نمی رسه.

وقتی نمیشه یه سری حرف رو زد. وقتی نباید یه سری حرف رو زد.

وقتی نمی خواهی دروغ بگی،

خیلی وقتا باید سکوت کنی.


امیدی که معنی نداره برای فردا، حسی که فقط لحظه ها رو تا مرگ می شماره.

روزها رو به شب ها رسوندن، شب های که صبح نمی شن.

میشه خیلی ساده لذت برد از لحظه ها ولی انگار فراموش کردم حتی رنگ لذت رو.

رنگ سرخ خونی که انگار نمی خواهد بی خیال من بشه. سرخی رنگ پریده لب های من، زیر چشم های کبودم.

همه مون مشکل داریم از مشکلامون دم نزدن دلیل نمیشه که همه چیز خوبه، تو تا کجاش میدونی !؟ تا اونجایی که من برات گفتم تا اون جایی که تو عکس ها دیدی.

تاحالا متوجه شدی که هر چی برات تعریف کردم قسمت های خوبش بوده، قسمت های بدش رو برا خودم نگهداشتم همیشه...


اخرش هیچ اتفاقی قرار نیست بی افته، الان هم هیچ اتفاقی نمی افته استانه تحملم داره بیشتر میشه. وقتی کاری از دستم بر نمی اد.


اول فکر می کردم دست های من خالی ان، الان فهمیدم تنها هم هستم.



مهم

مهم نیست الان زمستونه یا بهار

فقط مهم اینه که دیگه تابستون نیست.