پشت مارک لباس هام مخفی شدم از ترس ، میترسم کسی رو تو بازیم راه بدم بازیش از من قشنگتر باشه بهش ببازم .
من وقتم رو برای ادمایی که تو levelام نیستن تلف نمی کنم ، این جور ادما معولا باعث رنجش من می شن .
هر وقت خارج این قاعده رفتار کنم به این نتیجه می رسم که اشتباه کردم
ولی این شامل ادم های که نمی شناسم نمی شه ،اول باید دیگران را شناخت بعد در موردشون نظر داد یا قضاوت کرد . من همیشه دارم می گم که نباید از روی ظاهر ادما در موردشون نظر داد خیلی وقتا ظاهر آدما درونشون رو نشون نمی ده . در نتیجه هیچ وقت level ربطی به ظاهر و لباس و لوازم آرایش نداره، رفتار و حرف های ادما باعث می شه بگم این ها تو level من نیست که البته بعد از چند بار دیدنشون و معاشرت باهاشون این حرف رو به خودم می زنم و از اون لحظه به بعد باز تغییر خاصی روی رفتار من دیده نمیشه فقط سعی می کنم کم کم ازشون فاصله بگیر ... فاصله هر جور میتونه باشه حتی اگه لازم باشه خونه و محل کارم یا کلاسم رو عوض کنم .
از ادمایی که مبهم صحبت می کنن هم خوشم نمی اد !
همه چیز باید مشخص باشه ، جملات و خیز حرف زدن هم باید کاملا شفاف باشه .
درک کردن ادما به زور امکان ندارد و وقتی کسی درک نمی کنیم نباید برای این کار تلاش کنیم .
+همه ی مادارن و زنان سرزمین من روزتان مبارک .
یک توجیه منطقی برای کارهایم باید داشته باشم .
وقتی این توجیه منطقی وجود ندارد ولی اون کارو انجام بدهم "همیشه" به یک نقطه ختم می شود "شکست"
اصلا اسمم را صدا نکن !
خواب نما شدم ...
تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همه گرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
+
رهی معیری
بپیچ ای تازیانه! خرد کن، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن، سایهٔ ظلمت
بسوزان میلههای آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن، خوار کن، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیان سوز اجانب تار کن، پاشیده کن از هم
پریشان کن، بسوزان، در به در کن آشیانم را
به خون آغشته کن، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن، آواره کن، دیوانهٔ وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که میسوزاند اینسان استخوانهای من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کار را
سر میدهم پیگیر و بی پروا! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را
+
کارو
تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشتهاش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که میخواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد...
چرا که نمیخواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد...
"خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
و سرنوشت سازان....
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او
بر پایه "هدر" نهادند...
+ کارو
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمهٔ من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
+
فروغ فرخزاد
"پوچی" رنگ زندگی این روزهای من است ...
فصل اول "شروع"
از کجا شروع شد ، بحران ها هم مثل خواب می مونن هیچ وقت یادمون نمی اد چی شده و از کجا شروع شده یه دفعه میبینیم وسط ماجرایم.
فصل دوم "لوکال ماکسیما"
روی منحنی بحران نقطه لوکال ماکسیما جایی بود که من با یه جمله رو به رو شدم ... .
فصل سوم "سفر"
رفتم پیش "مسعود" سعی خودشو کرد کمک کنه ...
فصل چهارم "شناور"
روی داشته ها و نداشته ها روی زندگی روی مرگ روی خاطره روی رویا روی فضا ...
شناور و بی وزن .
فصل پنجم "شکست"
"حسین" شکست ، در سکوت .
فصل شش "پوچی"
روی نمودار بحران نقطه گل ماکسیما ، "پوچی"
جایی که دیگه چیز مهمی وجود نداره .
+بلند ترین پستی که تا به امروز نوشته بودم به خاطر یه مشکل فنی از دست رفت و این ها باقی مانده اش است .
++