یک کاپوچینو | کافه چی
یک کاپوچینو | کافه چی

یک کاپوچینو | کافه چی

عباس اقا معروفی

داشت شرشر بارون می اومد 

کت و شلوار پوشیده بودم  کراوات زده بودم یه بطری ادکلان رو خودم پیاده کرده بودم ماشینم و گذاشتم خارج محدوده طرح ترافیک و با دربست رفته بودم وسط شهر جلسه از  در رفتم تو منشی یه نگاه به من کرد و بدون اینکه بلند بشه گفت بفرمایید بشنید

 یه صندلی چرخ دار اداری بود 

 در و دیوار اتاق رو نگاه کردم خیلی درب و داغون بود

 رئیسش اومد صحبت کردیم

 خیلی خندان و خوشحال ولی اخمو مثل همیشه زدم بیرون و گفتم 

اینا که پول بده نیستن بهتره هر چه سریعتر برسم به ماشینم و برم دفتر خودم شاید اونجا به پول رسیدم.

یه ماشین گرفتم نشستم تو ماشین 

یه مرد ۴۰ ۴۵ ساله با یه مقدار اضافه وزن - چهارشونه با یه عینک با دشته های مشکی و موهای شونه کرده با یه پیراهن روشن و شلوار سیاه با لهجه ترکی گفت

-سلام ، راننده بود 

بیرون شرشر بارون می اومد سرمو چرخوندم رو به راننده دیدم یه کتاب رو داشبورده 

گفتم شما این کتاب رو خوندی 

- نه تازه شروع کردم

کتاب خیلی خوبه 

- شما خوندی ؟

بله ولی خیلی وقت پیش

- دخترم برام خریده ، دکتر بهم گفته دارم الزایمر می گیرم اینو دخترم برام خریده 

بله

- شما دو ومین مسافری هستی که می گه این کتاب خیلی خوبه چی هست مگه ؟

***

عباس اقا معروفی  سنفونی مردگان یه دنیا حرف بود تو خودش یه دنیا خاطره برا من 

 

یاد بگیر

اگر اشتباه کردی نترسی و بگی اشتباه کردی 

شاید دوباره تکرارش نکنی


شکست خوردن

یکی از انتخاب های من نیست