داشت شرشر بارون می اومد
کت و شلوار پوشیده بودم کراوات زده بودم یه بطری ادکلان رو خودم پیاده کرده بودم ماشینم و گذاشتم خارج محدوده طرح ترافیک و با دربست رفته بودم وسط شهر جلسه از در رفتم تو منشی یه نگاه به من کرد و بدون اینکه بلند بشه گفت بفرمایید بشنید
یه صندلی چرخ دار اداری بود
در و دیوار اتاق رو نگاه کردم خیلی درب و داغون بود
رئیسش اومد صحبت کردیم
خیلی خندان و خوشحال ولی اخمو مثل همیشه زدم بیرون و گفتم
اینا که پول بده نیستن بهتره هر چه سریعتر برسم به ماشینم و برم دفتر خودم شاید اونجا به پول رسیدم.
یه ماشین گرفتم نشستم تو ماشین
یه مرد ۴۰ ۴۵ ساله با یه مقدار اضافه وزن - چهارشونه با یه عینک با دشته های مشکی و موهای شونه کرده با یه پیراهن روشن و شلوار سیاه با لهجه ترکی گفت
-سلام ، راننده بود
بیرون شرشر بارون می اومد سرمو چرخوندم رو به راننده دیدم یه کتاب رو داشبورده
گفتم شما این کتاب رو خوندی
- نه تازه شروع کردم
کتاب خیلی خوبه
- شما خوندی ؟
بله ولی خیلی وقت پیش
- دخترم برام خریده ، دکتر بهم گفته دارم الزایمر می گیرم اینو دخترم برام خریده
بله
- شما دو ومین مسافری هستی که می گه این کتاب خیلی خوبه چی هست مگه ؟
***
عباس اقا معروفی سنفونی مردگان یه دنیا حرف بود تو خودش یه دنیا خاطره برا من
یکی از انتخاب های من نیست