در جمع
بی تو
پاییز بود یا زمستان نمی دانم
یک فصل سرد بود هر آنچه بود
من دلگرم به بودنت
بوی قهوه
تو
و دنیا آن طرف پرچین ها به انتظار پلک زدنت به انتظار ایستاده
...
+ خیلی سال گذشته
خیلی روز بدی بود
حس بدی دارم و نتوانستم کاری انجام دهم
انگار دنیا می خواهد بگوید تو نمی توانی و من بلند تر فریاد میزنم
می توانم
تابستان بود
تو از شهر رفتی
زمستان شد شهر
هزار سال است ، رفته ی
هزار سال است زمستان است
هزار سال است تنهایم
دست هایت لطافت بال پروانه های وحشی را با خود دارد
آغوشت گرمایی صحرایی خیال انگیز
چشمانت درخشش ستاره های آسمان شب های زمستان
لب هایت آرامش ساحلی گمشده در رویا هایم را دارد
نگاهت مرز بین بیداری و رویاست
از خودم بدم میاد
خیلی تلاش می کنم خوب باشم
خیلی می خواهم همه چیز و درست کنم
اما
بیشتر از همیشه بد شدم
بیشتر از همیشه همه چیز خرابه
تاریکی جهانم را فرا گرفته
افق روشنی در دور دست نمایان نیست
نا امیدم
خسته
و
بدون سایه
روز های دل خوشی کجاید ؟
تو ذهنت باور داشته باشی که میبری
از خدات باشه همه بفهمن با منی
فاصله دو تا پلک زدن تو باشه
- کافه چی : چون دنیا تو چشمات تموم میشه