بهت کتاب هدیه بدن
دیگه نمی تونم
زخم کهنه نبودنت
می سوزاند دلم را
باید چند قدم به عقب رفت
متوقف کنه !؟
به عقب بر نمیگردد
آخرش تو رو باختم
ادما وبلاگ داشتن اول میخوندیشون بعد میدیدیشون
سفر اغاز میشد
الان اول میبینی
بعد میشنویی
بعد می فهمی همسفر خوبی نیستن
همه شدن سفر بدون اغاز
شدن مقصد راه نرفته
می بارد و تو در این شهر نیستی
هر چی میام بهت نمی رسم
داشت شرشر بارون می اومد
کت و شلوار پوشیده بودم کراوات زده بودم یه بطری ادکلان رو خودم پیاده کرده بودم ماشینم و گذاشتم خارج محدوده طرح ترافیک و با دربست رفته بودم وسط شهر جلسه از در رفتم تو منشی یه نگاه به من کرد و بدون اینکه بلند بشه گفت بفرمایید بشنید
یه صندلی چرخ دار اداری بود
در و دیوار اتاق رو نگاه کردم خیلی درب و داغون بود
رئیسش اومد صحبت کردیم
خیلی خندان و خوشحال ولی اخمو مثل همیشه زدم بیرون و گفتم
اینا که پول بده نیستن بهتره هر چه سریعتر برسم به ماشینم و برم دفتر خودم شاید اونجا به پول رسیدم.
یه ماشین گرفتم نشستم تو ماشین
یه مرد ۴۰ ۴۵ ساله با یه مقدار اضافه وزن - چهارشونه با یه عینک با دشته های مشکی و موهای شونه کرده با یه پیراهن روشن و شلوار سیاه با لهجه ترکی گفت
-سلام ، راننده بود
بیرون شرشر بارون می اومد سرمو چرخوندم رو به راننده دیدم یه کتاب رو داشبورده
گفتم شما این کتاب رو خوندی
- نه تازه شروع کردم
کتاب خیلی خوبه
- شما خوندی ؟
بله ولی خیلی وقت پیش
- دخترم برام خریده ، دکتر بهم گفته دارم الزایمر می گیرم اینو دخترم برام خریده
بله
- شما دو ومین مسافری هستی که می گه این کتاب خیلی خوبه چی هست مگه ؟
***
عباس اقا معروفی سنفونی مردگان یه دنیا حرف بود تو خودش یه دنیا خاطره برا من
یکی از انتخاب های من نیست