صدای اهنگ رو بستم و صورتمو چرخوندم سمت تو
صدای تق تق دونه های بارون روی سقف ماشین
صدا کِل کشیدن فرشته ها
تو هنوز به جدول اون ور خیابون نرسیدی و بوی عطر موهات تو هوا هست که من
دلم برات تنگ شده.
رقص بال پروانه هاست، خنده هایت.
می خواهم من باشم و جنگل
من و موج ها
من و نسیم
من و باد و رقص
من و ناهید
تو و موهات
+همین رنگی خوبه رنگشون نکن
دستمو بگیر و بیا ناهید
اونجا که ما شروع کردیم ولیعصر بود اینجا پهلوی
تو بخند !
زمان، چی هست !؟
ببخشد خانم الان چه سالیه !؟
بوی عطر تو رو می ده تمام تنم.
این کاپوچینو به دنبال کافه چی می گردد.
میشه تو رو بغل کرد وبسته شدن چشماتو تماشا!؟
میشه لب هاتو ناز کرد و پلک ها تو بوس!؟
میشه دس از کمرت باز نکرد!؟
ارو می خوابی و فردا صبح دوباره روزم شروع میشه با لبخندت.
+ستاره صبح
اندازه ی همه روزهای نبودنت صدایم کن.
دلم برای اسمم تنگ شده بی تو ...
+اندازه همه ی کتاب های دنیا می شه حرف باشه، تو سه نقطه ها.
اومدی اینجا نوشتی:
"هدیه بدیم، هدیه بگیرم. چیزای کوچیک - ارزون خوبه حال ادمو بهتر می کنه. دنبال دلیل نگردیم زندگی کنیم."
بعد تو نور می چرخونیش ببینی مارکش چیه !؟
بیا یه کم بازی کنیم
من بازیگر نقش یه جوون عاشق که داره از حرارت عشقت میسوزه، تو هم "خودت باش"
من همش سختی و تنهایی، تو هم "خودت باش"
من درگیر صدای نفس هات، تو هم "خودت باش"
من شکسته و پیر، تو هم "خودت باش"
...
من بازی و باختم، تو هم "خودت باش"
من دیگه نیستم
فقط تو باش
مگه چقدر دور شدی که صدای دلمو دیگه نمیشنویی!
+پاییز
خیلی وقت بود احساس بی
فایدگی و بی مصرف بودن می کردم و علاوه بر این؛ یکبار که دختر هفت ساله ام
برداشت و ازم پرسید: ((بابایی تو چه کاره ای؟!)) هیچ پاسخ قانع کننده ای
نداشتم که بهش بدهم.
یعنی راستش را بخواهید به خودم گفتم: ((تا وقتی
هنوز زنده ام، چند بار دیگر ممکن است پیش بیاید که این را ازم بپرسد و من
چند بار دیگر می توانم ابرویم را بیندازم بالا و بهش بگویم: ((خودمم نمی
دونم بابایی.))
اما اگر می نشستم و داستان بلندی می نوشتم و بعد منتشرش
می کردم؛ می توانستم بهش بگویم: ((اگر کسی یک وقت برگشت و ازت پرسید بابات
چه کاره است، حالا توی مدرسه یا هرجای دیگری؛ یک نسخه از کافه پیانو را
همیشه توی کیفت داشته باش تا نشانشان بدهی و بهشان بگویی بابام نویسنده اس.
حالا شاید خوب ننویسه، اما نویسنده اس
+کافه پیانو - فرهاد جعفری
I.
این ماسک خندون و شاد خیلی ازم انرژی می گیره،خسته ام.
II.
...
III.
هدیه بدیم، هدیه بگیرم. چیزای کوچیک - ارزون خوبه حال ادمو بهتر می کنه. دنبال دلیل نگردیم زندگی کنیم.
حسی که این روز ها دارم بیشتر شبیه یه ناخداست. کشتیم رو دزدای دریایی گرفتن، روی عرشه یه تخته بزرگ گذاشتن دست هام رو پشتم با یه ریسمان محکم بستن انقدر محکم بستن که با هر قدمی که بر میدارم فشارش رو حس می کنم و پوستم میسوزه. یه ملوان خائن پیش قدم شده تا اعدامم کنه اومده جلو و داره یه چیزی می گه میبینم لب هاش دارن تکون می خورن ولی صداش رو نمیشنوم انگار داره به یه زبون دیگه حرف میرنه یا هر چی نمی دونم فقط نمفهمم چی داره می گه! تیر شعله خورشید صاف توی چشمامه. یه سر تخته رو به عرشه است اون سرش رو به اقیانوس، انگاری تیر خورده تو سینه ام سمت راستش همین طور داره تیرمیکشه.، سرم گیج میره رنگ رنگی های اطرافم دارن رو به خاکستری میرند. باید برم روی تحته و بپرم تو آب! تا وسط تخته رفتم جلو سردسته دزدا داره پشت سرم می آد، آب خیلی تاریکه خیلی. تشنمه!
فشاره ضربه و پوتین رو با تمام وجودم حس می کنم! مگه روز نیس پس چرا دارم ستاره ها رو میبینم!؟ خیس شدم یه وزنه به پام بستن داره می کشم پایین
انگار یه نفر داره صدام می کنه، صداش رو میشنوم ولی چی کار باید کنم!؟
نمی دونم تن به آب میزنه و از این مخمسه نجاتم میده یا بازم نمی دونم!
زین نگه نغمه سرا راز من
+هوشنگ ابتهاج
-نه این جوری نیس که تو می گی.
-چرا ... همینه. هر وقت اسمش می آد تو یه دفعه میری تو خودتت، اصن معلوم نیس چت میشه !