روزهایم
توانم نیست گذر از بد به بد
باز هم
یاری رفتن می خواهم
دل به دریا زنم و فردا را امروز
از پس بودم
از پیش امدی
اهسته که مبادا
تاریکی از کنارت گذر کرده باشد
دل به صدایش بستم و تنهایی پایانی یافت
حتی کوتا
پلک زدنت
نگاهت می کنم
و تو چون کودکی خردسال
لبخند میزنی
دنیا میرقصد و من کماکان در انتظار
پلک زدنت نگاهت می کنم