تو دلم بهش فحش می دم و می گم شانس اوردی تو خونه ام و ال لا از همین پشت گوشی یه کاری می کردم که نتونی زبونو تو دهنت بجنبونی
هر چی خواستی به هر کی خواستی بگی اونم وقتی داری اشتباه می کنی .
دارم براش می گم
رفتم کیف بخرم تو مغازه ٬ بعد ساکت می شم ...
می گه خب
می گم راستش الان که فکر می کنم ... نمی دونم خواب دیدم ... یا ... واقعا رفتم کیف بخرم.
می گه ... مسخره... .
اگر من بگم در همسایگی ما یک جادوگر زندگی می کند شما باورتون می شه ؟
ساعت بر نمی دارم شاید یادم بره می خواهی بری.
وقتی تو 15 سالگی بزرگترتون بهتون می گه کارتون اشتباه ، بپذرید چون خودتون
شاید وقتی 65 سالتون شد هم نفهمید که کارتون اشتباه.
گاهی وقتا مشکلی هست بدون راه حل به نام زمان.
چه خوب ادمی میمیرد.
و زیرآبی که می رود
و رفیقی که نارفیق نیس ولی رفیق هم نیس
و دعایی که بایید کرد
و دلم که هیچی ازش نمونده بس که تنگ شده است برایت
و کمکی که از دستم بر نمی اید
و سرم که درد می کند
و سوال هایی که جواب ندارم برایشان
و دنیای که کوچیکه ... خیلی کوچیک.
لطفا دروغ نگید .
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر میان راه استاده
ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانب چرا قدرش نمیدانی
تو را میشورد او هر دم چرا او را نشورانی
تو را دیوانه کردهست او قرار جانت بردهست او
غم جان تو خوردهست او چرا در جانش ننشانی
چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمیجویی
چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالیست.
-پدر شاملو.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!
نیما - ۱۳۳۱
ساعت خوبه که بیدار دراز بکشی و به این فکر کنی که چرا زندگیت مثل نقشه های که کشیدی پیش نرفته .
حیف که اخرین دونه اش بود .