شالگردنمو تا روی لب هام کشیده بودم بالا ساعت 8 شب حوالی اتوبان ناکجا آباد که هر صد سال یه بار گذرم بهش می افته از جنوب غرب به شمال شرق می رفتم. داشتم به مشکلاتم فکر می کردم و غوطه ور تو دنیای سردرگم خودم، که دیدم یه مرد نشسته تو تاریکی پشت به ماشین های در حال گذر به ادمای که دارن رد میشن داره بلند بلند گریه می کنه و هق هق میکنه چند قدم اون ورتر یه ماشین بود که یه زن سرشو تکه داده بود به شیشه و داشت آروم گریه میکرد...
احتمالا مشکلشون خیلی بزرگتر از مشکلات من بود که زن و مرد این جوری بریده بودن و زده بودن تو خط گریه .